عنوان

عليرضا محمدي نيا
m_alireza_mn@yahoo.com

نشست روبرويم و گفت:«علی سرر متقابلين»می خنديد.نگاهم می کرد و نمی کرد.يعنی زيرچشمی نگاهم می کرد و سرش را پايين می انداخت.تسبيح دانه درشت ياقوتی رنگش را توی دستهای بزرگش می چرخاند و زيرلب ذکر می گفت.
پرستار گفته بود:«وقتتان را تلف می کنيد خانم دکتر.دکتر قبلی خيلی با او حرف می زد اما نتيجه نداد.مدام از بهشت و جهنم حرف می زند .می گويد شهيد شده و اينجا هم بهشت است»پرستار به اينجا که رسيده بود پقی زد زير خنده.
گرمم شده بود.عرق کرده بودم.بلند شدم و يک لنگه ی پنجره را باز کردم.بيرون را نگاه کردم.غروب بود.خورشيد را می ديدم که کم کم پشت ساختمان های بلند پنهان می شد وآسمان را سرخ می کرد . برگشتم.صندلی ام را از پشت ميز برداشتم و گذاشتم روبرويش.نشستم روی صندلی.پرسيدم:«چه شد که شهيد شديد؟»همانطور که تسبيح را می چرخاند و ذکر می گفت سرش را بالا آورد.نگاهم کرد.لبهايش از هم فاصله گرفت،گونه هايش چال افتاد و لبخندی روی صورتش نشست.تسبيح را با دو دستش گرفت.سرش را جلو آورد.زل زد توی چشمهايم و گفت:«شما هم شهيد شده ايد يا اينکه...؟».سرش را همانجا نگه داشته بود و منتظر جواب بود.مانده بودم چه بگويم که خودش کمکم کرد.سرش را عقب برد.چرخاندن تسبيح را از سر گرفت وهمانطور که زل زده بود توی چشمهای من گفت:«البته که شهيد شده ايد.اگر نه که اينجا نبوديد.توی بهشت،آن هم جلوی من.»در اتاق باز شد. پرستار داخل شد.ليوان آب توی يک دستش بود و با دست ديگر هم چيزی را نگه داشته بود.با پشت پادر را بست و جلو آمد.ليوان آب را گذاشت روی ميز من.يک قرص سفيد بزرگ توی کاسه ی کوچک پلاستيکی هم کنارش.گفت :«ببخشيد خانم دکتر.شيفتم را بايد عوض کنم.برای همين الان مزاحمتان شدم.صحبتهايتان که تمام شد قرص را بدهيد بخورد»چيزی نگفتم .نمی خواستم روز دوم کارم با پرستار دعوا کنم، آن هم جلوی بيمارم.ولی حتماً بعداً به حسابش می رسيدم.هنوز نمی دانست وقتی مريض توی اتاق من است نبايد بيايد داخل.آن هم بدون در زدن.رويم را کردم سمت مرد و گفتم:«گفتيد بهشت؟!» گفت:«البته.بهشت است اينجا ديگر.»و رو کرد به پرستار که داشت از اتاق خارج می شد وگفت:«مگر نه خانم؟»پرستار خنديد.در را باز کرد .رو کرد به من و گفت:«عرض کردم که سرتان را درد می آورد.تا صبح فردا هم که اينجا بنشينيد برايتان از بهشت و جهنم و حوری ها حرف می زند.»و رفت بيرون و در را بست.مرد انگار که حرف پرستار را نشنيده باشد ادامه داد:«خب معلوم است که اينجا بهشت است.تازه حاج عباس هم اينجاست.فرمانده مان را می گويم.او هم اينجاست .اما حاج عباس کجا و ما کجا. يک روز توی خيابان ديدمش.ريشهايش را زده بود اما من شناختمش.دست يک حوری را گرفته بود توی دستش و راه می رفت.سلامش کردم اما تحويلم نگرفت.حتماً بخاطر حوری بود.نمی خواست جلوی او ضايع شود.حق هم داشت.آخر قيافه ی مرا ببينيد،و با دست ريشهای بلند و موهای وزوزی اش را نشان داد.لياقتش را نداريم.»لحظه ای مکث کرد.مرا نگاه کرد که چگونه هاج و واج نگاهش می کردم.سرش را جلو آورد و آرام گفت:«حوری را می گويم».گفتم :«آهان»و سرم را به نشانه ی تأييد تکان دادم.لبخند زد. سرش را عقب برد و ادامه داد:«يک بار رفتم پيش يکی از آنها و ازش خواستم با من بيايد. سرم داد زد و گفت:«گمشو ديوانه.داد می زنم ها».حتماً اگر داد می زد دو تا از آن ملکه های ريشدا می آمدند و می بردنم جهنم.آن موقع داد نزد.شايد هم زد و من نشنيدم.اما بعدش حتماً داد زده بود.چون فردای آن روز ملکه ها آمدند.صبح که از خواب بيدار شدم بالای سرم بودند. يعنی آنها بيدارم کردند. زير درخت و کنار جوب خوابيده بودم که بيدارم کردند.اول فکر کردم می خواهند مرا به جهنم ببرند.اما نبردند.آوردنم اينجا.حيف شد.حوری زيبايی بود.خوش بحال حاج عباس.بر رو رويی دارد برای خودش.منظورم اينست که چهره اش نورانيست.فرمانده مان را می گويم.يک روز توی خيابان ديدمش.دست يک حوری را گرفته بود توی دستش و راه می رفت.ريشهايش را زده بود .اما من ...».حرفش را بريدم و گفتم:«اين را قبلاً گفته ايد»نگاهم کرد.اول خنديد،بعد لبخند زد.چشمهايش را ريز کرد.سرش را جلو آورد وآرام گفت:«راستی نکند شما هم».بعد سرش را عقب برد.چرخاندن تسبيح را که رها کرده بود از سر گرفت.خنديد و گفت:«نه.البته که نه.شما که شهيد شده ايد.اگر نه اينجا نمی نشستيد.روبروی من.من که لياقتش را ندارم.»
ترسيده بودم.نه خيلی، اما شب شده بود و من تنها روبروی يک ديوانه نشسته بودم.پرستار هم که رفته بود.البته پرستارهای بخش بودند اما خواب بودند.بايد تلفن می زدم تا بيدار شوند و بيايند.پرستار کشيک را هم بعيد می دانستم آمده باشد.آسايشگاه قبلی ام هر وقت پرستار کشيک می رسيد بايد می آمد توی اتاق من و دفتر حضور غياب را امضا می کرد.اگر هم تأخير داشت توبيخ می شد.هنوز برنامه اينجا را نمیدانستم.ولی با چيزهايی که در آطن دو روز ديده بودم بعيد می دانستم چنين نظم و ترتيبی داشته باشد.گرمم شده بود.نمی دانم چه آتشی به جانم افتاده بود که مرتب عرق می کردم .بلند شدم .لنگه ی ديگر پنجره را باز کردم.پنجره ی اتاق من نرده نداشت. يعنی داشت اما کنده شده بود.پرستار می گفت هفته ی پيش يک ديوانه نرده را کنده.داشته با دکتر صحبت می کرده که يکدفعه بلند شده و با صندلی کوبيده توی سر دکتر.دکتر که زمين افتاده ديوانه ترسيده و خواسته فرار کند. رفته سمت پنجره و نرده را کنده.بعدش هم چون شب بوده ارتفاع را تشخيص نداده . پريده پايين و درجا مرده.دکتر بيچاره ضربه مغزی شده بود و رفته بود بيمارستان.برای همين هم با انتقالی من موافقت کردند.
برگشتم و نشستم روی صندلی.گفتم:«قرار بود از شهادتتان برايم بگوييد.چه شد که شهيد شديد؟».سرش را پايين انداخت.ديگر نمی خنديد.تسبيح را هم نمی چرخاند.سرش را تکان داد و با صدايی گرفته گفت:«شهادت».کمی مکث کرد و ادامه داد:«خدا لطف کرد وگرنه ما که لياقتش را نداشتيم».قطره های اشک را که روی گونه هايش سرازير شده بود می ديدم.قطره ها پايين می آمدند وسعی می کردند از ميان آنهمه ريش راهی برای فرار پيدا کنند.کم کم صدای گريه اش هم بلند شد.شانهايش می لرزيد.خواستم بگويم آرام تر گريه کند تا بقيه ی مريضها بيدار نشوند که خودش صدای گريه اش را بريد و رو کرد به من.چشمهايش سرخ شده بود.همانطور که اشک می ريخت با صدايی لرزان گفت:«خون بود و آتش.از زمين و آسمان گلوله می باريد.حاج عباس و بقيه نشسته بودند پشت خاکريز وآتش می کردند.شب بود.عراقی ها رسام می زدند و از بالای سر حاجی رد می شد.مرتب منور می زدند.من نشسته بودم پشت سر حاجی.گوشی بيسيم را گرفته بودم توی دستم و کمک می خواستم.ديگر رمز و شماره يادم رفته بود.پيچ کانال را می پيچاندم و داد می زدم.»يکدفعه صدای هق هقش بلند شد و گفت:«خمپاره بود يا ترکش نمی دانم.سر حاجی کنده شد و افتاد توی بغل من.بدن بی سر حاجی هنوز تيراندازی می کرد.نفهميدم چه شد.يکدفعه صدای انفجار پيچيد توی سرم و چشمهايم بسته شد.تير خوردم يا ترکش هنوز هم نمی دانم.فقط می دانم همان موقع بود که شهيد شدم .چشمهايم را که باز کردم توی بهشت بودم.حاج عباس هم توی بهشت است .يک روز توی خيابان ديدمش.دست يک حوری را گرفته بود توی دستش و راه می رفت.ريشهايش را زده بود اما من... ».باز هم حرفش را بريدم و گفتم:«اينها را قبلاً گفته ايد ».گريه اش را قطع کرد .زل زد توی چشمهايم و بلند شد.شروع کرد به داد و بيداد کردن . داد می زد ومی گفت:«نه .قبلاً نگفته ام. قبلاً نگفته ام آن حوری که به من گفت برو گمشو ديوانه می خواستم چه بکنم.نگفته ام می خواستم بروم بالای يک ساختمان بلند و بپرم پايين.قبلاً نگفته ام آن حوری را که بغل حاج عباس ديدم چطوری شدم.وقتی حاج عباس تحويلم نگرفت چطوری شدم.نگفته ام .اينها را نگفته ام.خيلی چيزهای ديگر را هم نگفته ام.»خم شده بود روی صندلی من و داد می زد. ترسيده بودم .اينبار خيلی.دستم را بردم طرف ميز تا گوشی تلفن را بردارم.ميز را نمی ديدم.چشمهايم روی چشمهايش قفل شده بود.دستم به چيزی خورد.ليوان آب افتد و شکست.مرد صدايش قطع شد.ليوان شکسته را روی زمين نگاه می کرد.دستش را بالا آورد و با انگشت ليوان را نشان داد.آرام گفت:«ليوان شکست.تقصير من نبود.من نشکستم.خودش افتاد».گفتم:«بله . البته.خودش افتاد.شما بفرماييد بنشينيد.آرام باشيد.مسئله ای نيست.»نشست.همانطور که ليوان را نگاه می کرد آرام نشست و گفت:«آخر قرصم.قرصم را نخورده ام .»من هم که دنبال راهی برای فرار می گشتم گفتم:«اشکالی ندارد.الان خودم می روم برايتان آب می آورم.شما همينجا بنشينيد و آرام باشيد.»
بلند شدم.پاهايم می لرزيد.دويدم سمت در.ازاتاق بيرون رفتم.در را بستم.بايد پرستار شيفت را پيدا می کردم.گشتم.همه جا را گشتم اما نبود.نيامده بود.رفتم آبدارخانه.ليوان را برداشتم و پر کردم.قرصش را که می خورد حتماً آرام می شد.آب ليوان سرريز شد.سرش را خالی کردم و رفتم سمت اتاق.در را باز کردم.آرام نشسته بود و گريه می کرد.تسبيحش را انداخته بود زمين.در را بستم و جلو رفتم.قرص را از روی ميز برداشتم و با ليوان آب دادم دستش.نگاهم کرد.قرص را انداخت توی دهانش و ليوان آب را يک نفس بالا کشيد.ليوان آب را از دستش گرفتم و گذاشتم روی ميز.نشستم روی صندلی خودم.بايد يک جوری سرگرمش می کردم تا پرستارشيفت بيايد.نمی خواستم شب دومی تلفن کنم و پرستارهای بخش را از خواب بيدار کنم.او حرفهايش را زده بود و حالا نوبت من بود که با او صحبت کنم.تسبيحش را که روی زمين بود برداشتم،گرفتم روبرويش و گفتم:«تسبيحتان را نمی خواهيد؟»نگاهم کرد.اشکهايش را پاک کرد وآرام لبخند زد.تسبيح را از دستم گرفت و شروع کرد به چرخاندن.لبخند زدم ونگاهش کردم.گفتم:«چرا می گوييد اينجا بهشت است ؟اينجا که هيچ شباهتی به بهشت ندارد.»می خواستم يک جوری حرفم را پس بگيرم.نمی دانم چرا آن حرف را زدم.می ترسيدم نکند دوباره عصبانی شود.امانشد.مثل اينکه قرص آرامش کرده بود.نگاهم کرد.نمی خواست مخالفتی کند.انگار منتظر بود حرفم را ادامه دهم.گفتم:«توی بهشت که درد نيست .هست؟مگر وقتی پرستار برايت آمپول می زند درد نمی کشی؟»اصلاً نمی دانستم پرستار برای او آمپول می زند يا نه.اما مثل اينکه درست گفته بودم.چون همانطور که نگاهم می کرد سرش را به نسانه ی تأييد تکان داد و رفت توی فکر.خيلی آرام شده بود.احساس می کردم در آن لحظه هرچه بگويم قبول می کند.برای همين ادامه دادم و گفتم:«آن شب هم توی جبهه شهيد نشده ايد.حتماً خمپاره ای چيزی نزديکتان منفجر شده و موج انفجار بيهوشتان کرده.وقتی هم بهوش آمده ايد آورده بودنتان پشت خط و چون ديگر جبهه و جنگ نبوده فکر کرده ايد شهيد شده ايد و آنجا هم بهشت است.»همانطور نگاهم می کرد.انگار به چيزی فکر می کرد.گفت:«قبلاً هم يکی اينها را به من گفته بود.چند بار هم گفت.راستش را بخواهيد خودم هم شک کرده بودم.اما حاج عباس.حاج عباس را چه می گوييد؟خودم ديدمش.»گفتم:«حتماً حاج عباس نبوده.شبيهش بوده.تازه حاج عباس که هيچ وقت ريشهايش را نمی زند.»چند لحظه سکوت کرد.بعد سرش را تکان داد و گفت:«راست می گوييد.حاج عباس که هيچ وقت ريشهايش را کوتاه نمی کند.»پايش را روی پای ديگر انداخت و آرام چرخاندن تسبيح را ادامه داد.گفتم:«حاج عباس هم آنطوری که گفتيد حتماً شهيد شده.اگر بخواهی می توانم فردا برايت آدرس قبرش را توی مزار شهدا پيدا کنم.»توی دل خودم گفتم:«البته اگر مفقود نشده باشد.»سرش را پايين انداخت و آهسته گفت:«بله .حتماً .پيدايش کنيد.»سرش را بالا آورد.باد تندی از پنجره وارد اتاق شد.پنجره را نگاه کرد. گفتم: «اگر سردتان شده می توانم پنجره را ببندم.»از لبخند اولش اثری نبود.حتی کمی هم ناراحت به نظر می رسيد.گفت:«نه ممنون.هوا خوبست.»ديگر نمی دانستم چکار بايد بکنم يا چه بايد بگويم.ساعتم را نگاه کردم.از دوازده گذشته بود.حتماً پرستار شيفت شب هم تا آن موقع آمده بود.گفتم:«فکر می کنم ديگر موقع خوابتان باشد.اگر موافقيد پرستار را خبر کنم تا شما را به اتاقتان ببرد.»چيزی نگفت.سرش را پايين انداخته بود و آرام تسبيح را می چرخاند.ذکر نمی گفت فقط تسبيح را می چرخاند.بلند شدم و رفتم سمت در.در را باز کردم.سرش را چرخاند و نگاهم کرد.با صدای گرفته ای گفت:«شما مطمئنيد که من شهيد نشده ام؟»لبخند زدم وگفتم:«البته .برايتان که گفتم.آمپول را يادتان هست؟»و آمپول فرضی را توی هوا خالی کردم.در اتاق را بستم و دويدم توی راهرو .
خوشحال بودم.موفقيت خيلی خوبی بود،آن هم برای روز دوم.اما شايد هم تأثير قرص بود.بايد تا فردا صبح منتظر می ماندم تا ببينم عقلش سر جايش مانده است يا نه.پرستار شيفت را پيدا کردم.توی آبدار خانه بود و داشت برای خودش چايی دم می کرد.قاعدتاً بايد توبيخش می کردم که چرا دير آمده.اما آنقدر خوشحال بودم که نمی خواستم کس ديگری را ناراحت کنم.بيرون آبدارخانه ايستادم و گفتم:«بيمار شماره ی 314 توی اتاق من است.لطفاً او را ببريد به اتاقش.»پرستار سلام کرد.قوری را روی سماور گذاشت. ساعتش را نگاه کرد و گفت:«قرصش را خورده؟»گفتم:«بله خورده»شعله ی سماور را کم کرد و درحالی که از آبدارخانه بيرون می آمد گفت:«هر شب که قرصش را می خورد عاقل می شود و می گيرد می خوابد.اما فردا صبح دوباره شهيد می شود و دنبال حوری می گردد.»با پرستار رفتيم سمت اتاق من.در را باز کردم.باورم نمی شد چه می بينم.سر جايش نبود.بلند شده بود و رفته بود لب پنجره.يعنی رفته بود بالا و ايستاده بود روی لبه ی پنجره.تسبيحش پاره شده بود و دانه هايش پخش شده بودند کف اتاق.نگاهم می کرد.نه می خنديد و نه گريه می کرد.خواستم چيزی بگويم شايد بتوانم جلويش را بگيرم.اما مهلت نداد و پريد پايين.
زن نشسته بود روی صندلی و گريه می کرد.بازرس پليس گفت:«ممنونم از اينکه وقتتان را در اختيار ما گذاشتيد.»و به افسر زيردستش اشاره کرد که او را از اتاق بيرون ببرد.تسبيح را که توی نايلون بود نگاه کرد.خودکارش را برداشت و چند بار کشيد روی کاغذ جلوی دستش تا جوهرش روان شود.برگه ی گزارش را از توی پرونده ی روبرويش بيرون آورد .جای خالی مشخصات بالای برگه را پرکرد.تاريخ و شماره ی پرونده را که نوشت لحظه ای مکث کرد و بعد با خط خوش و خوانا بالای برگه،جلوی کلمه ی «عنوان» نوشت:«گزارش خودکشی در آسايشگاه بيماران روانی»


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31078< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي